آنگاه که قلب من از سنگینی بار غیرقابل تحمل غم رنج میبرد مرا ترک گفتی در آن لحظات چنین مینمود که حتی اشعۀ آفتاب امید نیز نمیتواند جویبار باریکی را که از سرچشمۀ اشک و حسرت و نومیدی آغاز گشته و نهال امید و آرزو را سیراب میسازد، خشک سازد...
تو بی آنکه دلیلی ذکر کنی مرا ترک گفتی، بهنگام جدایی کلامی بر لب نراندی و به عقب سر نیز نظر ننمودی تو ترکم کردی ولی عشقی که بر قلب من بیادگار گذارده ای همچنان با من دمساز است...
اگر بسویم بازگردی گناهت را نادیده می انگارم .... کاش هم اکنون باز میگشتی
باز میگشتی تا اشعۀ آفتاب امید شب حُزن و افسرده گیم را پایان دهد و این قلب شکسته ام به امید تو، و عشق تو باردیگر طپش از سر گیرد.. و به ادامۀ حیات امیدوارم سازد....
اطمینان دارم که ....... به سویم بازخواهی گشت، زیرا فرشتۀ عشق همواره بر بام کلبه ام پرواز میکند و از رنج فراق مصونم میدارد. به امید آن روز
ژاک پرو وِر فرانسوی (زهره)